جدول جو
جدول جو

معنی نم دیده - جستجوی لغت در جدول جو

نم دیده
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد:
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نم دیده
چیزی یامحلی که رطوبت بدان رسیده نمناک
تصویری از نم دیده
تصویر نم دیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوردیده
تصویر نوردیده
پیموده، پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم، سرشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
کسی که غم و اندوهی به او رسیده، ماتم زده، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمدیده
تصویر نمدیده
نمناک، نمدار، مرطوب، چیزی یا جایی که رطوبت به آن سرایت کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نور دیده
تصویر نور دیده
روشنایی چشم، قدرت بینایی
کنایه از فرزند عزیز
کنایه از شخص عزیز، نور بصر، نور چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنج دیده
تصویر رنج دیده
آنکه به رنج و زحمت گرفتار شده، محنت کشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلم دیده
تصویر قلم دیده
آنچه با قلم نوشته شده، برای مثال نظامی که در رشته گوهر کشید / قلم دیده ها را قلم در کشید (نظامی۵ - ۷۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم دیده
تصویر رزم دیده
جنگ دیده، رزم آزموده
فرهنگ فارسی عمید
(فُ / فِ دَ / دِ)
مظلوم. (آنندراج) (شرفنامه). ملهوف. (منتهی الارب) :
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیده ای دامنم.
فردوسی.
ستمدیده را اوست فریاد رس
میازید با نازش او بکس.
فردوسی.
تو گفتی که من دادگر داورم
بسختی ستمدیده را یاورم.
فردوسی.
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستم دیده را.
اسدی.
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدۀ داد خواه.
نظامی.
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد.
نظامی.
کجادست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت.
سعدی (بوستان).
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوخته هم سوخته داند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) :
خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا.
خاقانی.
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد بباغ.
نظامی.
خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.
مولوی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هرکه پریوار برآمد.
سعدی.
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش.
سعدی.
به بی دیده ای گفت مردی که کوری !
بدو گفت بی دیده، کوری که کورم.
(از یادداشت مؤلف).
رجوع به دیده شود.
، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود:
بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی زبان مهربان دایه را.
فردوسی.
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای.
فردوسی.
این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
شهنشه برآشفت و گفت ای جوان
ز حد رفت جورت بر این بی زبان.
سعدی.
، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) :
از ایشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی زبان خامشی برگزید.
فردوسی.
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند.
خاقانی.
اگر مرغ زبان تسبیح خوانست
چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست.
نظامی.
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی زبانان نیز دانند.
نظامی.
، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت:
گویا ولیکن بی زبان
جویا ولیکن بی وفا.
ناصرخسرو.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است.
مولوی.
سخنها دارم از درد تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم.
سعدی.
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی.
، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند:
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) .
سعدی.
، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد:
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.
صائب.
، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح:
که یک ره بدین شوخ نادان مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ دَ / دِ)
آنکه رنج و درد بیند. رجوع به الم شود
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
به ترس گرفتار شده. ترسیده. ترس دیده
لغت نامه دهخدا
(وَلْلا)
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود:
چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت
کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ دی دَ / دِ)
اشک:
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نور دیده
تصویر نور دیده
شید دیده: در رخشگری روشنی دیده فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است برای کشیدن شیره تریاک که مانند وافور دارای حقه گلی است و چوبی دارد و شیره را با چراغ بوسیله آن می کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوردیده
تصویر نوردیده
پیچیده طیکرده، تاکرده، پیموده (راه)
فرهنگ لغت هوشیار
آب کم دادن: نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست بکشته زار (بکشت زار) جگرتشنگان ندادنمی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
رطوبت رسانیده اندکی آب زده، رفیقه معشوقه. یانم کرده ای (زیرسر) گذاشتن، رفیقه ای را آماده داشتن: چرا نمیگویی نم کرده ای زیر سر داری اگر زبان ما تا بحال بسته بود چشمهامان باز بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازدیده
تصویر نازدیده
ناز پرورده نازنین
فرهنگ لغت هوشیار
حایض بی نماز (زن)، میوه ای که قسمتی از آن بر اثر ضربه فاسد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلم دیده
تصویر قلم دیده
نوشته شده پیش پاافتاده بی ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستم دیده
تصویر ستم دیده
مظلوم، ملهوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الم دیده
تصویر الم دیده
آنکه رنج و درد بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم دیده
تصویر رزم دیده
آنکه در جنگهای بسیاری شرکت کرده مجرب در فن جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دیده
تصویر بی دیده
بی چشم، نابینا، کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
ماتم زده، غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
لمیده، براحت بیکسوی بدن نیمه دراز کشیده، یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوردیده
تصویر نوردیده
((نَ وَ دِ))
تا کرده، پیچیده، طی شده
فرهنگ فارسی معین
((نِ یا نَ دِ))
آلتی است برای کشیدن شیره تریاک که مانند وافور دارای حقه گلی است و چوبی دارد و شیره را با چراغ به وسیله آن می کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نم کرده
تصویر نم کرده
((نَ کَ دِ))
رطوبت کشیده، اندکی آب زده، رفیقه، معشوقه
فرهنگ فارسی معین